این متنو خودم نوشتم

دلتنگی....
از چه کسی........
یک جاهایی انگار آلارم بدهد جانت.........
و اشک های بی مهابا بر روی گونه هایت....انگار وقتش باشد...وقتش باشد که یکبار دیگر  میان آدم های اطرافت جان بدهی بی صدا.....
خاطرات خوب...اینجا تسکین نمیدهند...زجر می دهند.....و از همه بدتر
 این که آغوشی نباشد که برای دلتنگی هایت جا داشته باشد‌‌....و حس ابری بودن .....چه دنیای عجیبیست....
فراموشی گرفته باشند انگار همه ی آدم های اطرافت...
انگار نامرئی شده باشی...نه پیامی ...نه تماسی..نه قراری...
همان هایی که جواب های پرسشان را با اشتیاق جان میگفتی و آنان الان بله هم نمیگویند..
بی تفاوتی آدم ها از همه چیز کشنده تر است...
لالت میکند.....نه میتوانی گله کنی نه.......اصلا انگار کلمات کم بیاورند برای توصیف چنین حالی....
قصه ی عجیبیست ....
تلخ شبیه طعم قهوه ی خشک.....
دلتنگی که خبر نمیکند.....همه چیز دست به دست هم میدهند ....از زمین و آسمان...عطر های مشابه...هوای آشنا....مکان های آشناتر......با چاشنی غربت و بی کسی.....
یک آن بغض راه نفست را می بندد...خجالتی هم که باشی بد تر.....میکشی این بغض را در تمام طول راه...تا یک گوشه دنج....جایی که برای این ته مانده غرور وامانده امنیت داشته باشد لااقل....
و بعد می باری....گریه هایت که تمام شد.......آرام میشوی....گریه تسکینت می دهد اما درمان نمیکند....
این جور وقت ها لازم است آدمی باشد که گوش هایش تیز باشد که این بغض خراب شده را لا به لای خنده های زوری ات بکشد بیرون....بشنود صدای بغضت را و برای آن خنده ها خودش را به کری بزند....
این جور وقت ها لازم است یکی باشد
باید یکی باشد که در آغوشت بگیرد و تمام‌بد بودنت از چشمانت بزند بیرون ...بودنش دارو باشد برایت و حسابی درمانت کند....
...

بعد از مدت ها

زن ها
زخم های زیادی برای نگفتن دارند
زخم هایی که از چشمهایشان سر باز می کند
و خوب دیدن
تنها تفاوت مردی ست
که همیشه می ماند...

نامش جامعه مجازیست

در میان این بازی غلط انداز زمانه

گوشی را روشن میکنیم

و هندزفری مان را میکنیم در گوش

و معمولا ملودی غمگینی که پلی میشود.....

و انقدر پست غمگین میگذاریم که پیجمان بشود قبرستان....

 

و کلی هم لایک میخوریم

ذوق میکنیم از این که غم هایمان را آدم هایی پسندیدند که ته دلشان تنهایند

احمقانه است جوانیمان.....

به آدمیزاد با رفبقمان دردل نمیکنیم که کمی سبک شیم

حالا شاخ بازی های یه عده گاو هم به کنار........

نمیدانم انتهایش کجاست

اما راه خوبی را برای ابراز وجود انتخاب نکرده ایم.....

 

پ ن: این پست طولانی تر از این حرفاس....

مقالشو تو نشریه چاپ میکنم....مرسی رفقا

 

....

در حقیقت ....اومدم بگم چی قبول شدم......هوشبری سبزوار.....

موفق باشن انشالله همه ی بچه کنکوری ها...با این که رتبه م به علوم آزمایشگاه و فیزیوتراپی و پرستاری میخورد این رشته رو انتخاب کردم تا بتونم با خیال راحت دنبال علاقه و اهدافم برم.....

از این که این همه پیگیر بودین هم ممنون..

فردا میرم برای ثبت نام.....

کلی ذوق دارم چون دانشگاهمون خیلی شیک و نوسازه......بیشتر به درد اتلیه بودن میخوره و گرفتن سلفی تا درس خوندن.....هر چند ما قشر دانشجو در هر صورت کار خودمون رو میکردیم..........

به نقل از بلاگ هنرکده

( یه وبلاگ خوب از دوقلو های هنرمند)

بعدی وجود ندارد...

 

 

نقاشی بکشید.....

آنچه را که در ناخودآگاهتان اسیر شده را رها کنید در میان سپیدی کاغذ...

نگذاریدش برای بعد...تجربه ام میگوید...بعدی وجود ندارد...

سالها بعد به خودمان می اییم و میبینیم....چه شاعرانه هایی که قرار بود سروده شوند و ماند برای بعد....

چه داستان ها که در میان سینه ماندند و مکتوب نشدند....

و چه استعداد هایی که در قفس بی حوصلگی به زوال کشیده نشدند....

در هر حال....نگذاریدش برای بعد ..چه نقاشی باشد ....چه شعر ....چه قصه ...چه اختراع...

هر چه باشد...از شما همین ها به یادگار می ماند....برای این نادیده های دوست داشتنی همین الآن شروع کنید...

 

پ ن: نقاشی از خودم......

 

خواندن این پست الزامیست

یک سلام پر سرعت تمام رفقا و همکارای فضای سایبری

ممنون که سر میزنید و کامنت میذارید....

من امروز اکثر وب ها رو برسی کردم و اونایی که بالای یک سال اپ نشده بودن و بوی گربه مردشون فضای مجازی رو برداشته بودو یا حذف شده بودند رو از لینک خارج کردم...چون برام ذهن و وقت کاربرای وبم خیلی مهمه 

ما بقی هم که در جریانید...اومدم و کامنت گذاشتم....بازم اگه کسی حذف شده یا هر چیزی خودش تو همین قسمت بذاره تا لینک کنم...مرسی بچه ها

تا آخر بخونش

روزی به رضاشاه خبر دادند که نرخ درشکه خیلی زیاد شده.

رضاشاه تا این خبر را شنید لباس مبدل پوشید و رفت میدان توپخانه....

یک درشکه چی راصدا زد وگفت: چقدرمیگیری تا شمیران بری؟

درشکه چی که نمیدانست طرفش کیست گفت:برو ما با نرخ دولتی کار نمیکنیم!

رضا شاه گفت 5شاهی کافیه؟

درشکه چی گفت:برو بالا

-ده شاهی چی؟

-برو بالا!

-15 شاهی چی؟

-بروبالا

-30شاهی چی؟

-بزن قدش!

راننده به رضا شاه نگاهی کرد و گفت:سربازی؟

-برو بالا!

-گروهبانی؟

-بروبالا!

-فرمانده ای؟

-برو بالا!

-نکنه رضا شاهی!

-بزن قدش!

حال رضاشاه قیافه ی رنگ پریده ی مرد را دید و گفت:ترسیدی؟

-بروبالا!

-لرزیدی؟

-بروبالا!

-شاشیدی؟

-بروبالا!

-ریدی؟

-بزن قدش!

راننده از رضاشاه پرسید حالا من رو زندانی میکنی؟

-بروبالا!

-منو تبعید میکنی؟

-بروبالا!

-منو اعدام میکنی؟

-بزن قدش!

 

شتاب

 

عکس ساعت | تصویر ساعت | ساعت زیبا | ساعت خوشگل | ساعت های دیدنی | بهترین ساعت ها | ساعت دیواری | ساعت مچی | عکس ساعت مچی | جدیدترین ساعت مچی ها | عکس بهترین ساعت مچی ها | ساعت مچی های مارکدار | جدیدتری ساعت مچی دنیا | گران قیمت ترین ساعت مچی | عکس | تصویر | زیباپیکس | سایت مرجع عکس

 

عجب نسلی هستیم ما....

جدی میگم

ارزش همه چی رو بهمون یا دادن الا زمان.....الا خانواده.....

نمیدونم این تابستون همش به نت و تل و اینستا گذشت ...نگاه میکنم میبینم 19 سالمه و چقدر پیش خانوده بودم و نبودم....

بیشتر به خانواده هاتون برسید...کاری که من تازه دارم انجام میدم...به خواهر برادرتون یاد بدید و با هم بازی کنید...به خدا این زمان میگذره چه با اونا باشید یا نه..اونا در هر حال بزرگ میشن...با عشق و وقت گذاشتن به خانوادتون یک محبت خالص و بی هوس رو تجربه کنید ..دلتون رو به این دنیای مجازی خوش نکنید....انقدر گیر این عشق های عجیب غریب و گاها خیابونی نشید...واسه پیدا کردن عشقتون ..لازمه اول خوب خودتون رو بشناسید....یاد بگیرید مطالعه کنید ..زندگی کنید...و برای ادمای اطرافتون خاطره ی خوش بسازید....خواهش میکنم..شد آخره تابستونی که قرار بود بترکونید....عمرم به همین زودی میگذره....حواستون به خودتون و دلتون باشه... یا حق

به نقل از وبلاگ دنیای فاطمه


من پیانو میزنم آروم میشم


یعنى اگه میزدم آروم میشدم


فى الواقع اگه داشتم و میزدم آروم میشدم


در حقیقت اگه داشتم و بلد بودم و میزدم آروم میشدم !


حالا فهمیدین چرا اعصاب ندارم؟!!!!!!!!!!

 

خورشید شدی که ماه کامل برسد

باید که دلت به صاحب دل برید 

بانوی علی (ع) شدی همین کافی بود

تا رخت عروسی ات به سائل برسد 

#مرضیه-عاطفی-سمنان

 

تک بیت 1

 عکس گلهای رز رنگارنگ بسیار زیبا

به خوابم آمدی و قصه را افسانه تر کردی 

                                               به بیتم نهادی ، واژه را مردانه تر کردی

من آن آدم ترین حوای گندم زار وصلم که 

                                             گرفتارم به سیبی و مرا فتانه تر کردی

#افسانه-اسلامی

 

...به کجا داریم میریم ما؟

مُخ هامون................... میرن آمریکا

بازیگرامون................... میرن ترکیه 

ورزشکارامو.................میرن آذربایجان 

اختلاسگرامون............... میرن کانادا 





آخرش ما میمونیم و تتلو 

یک بازگشت شیک

 عکس گلهای رز رنگارنگ بسیار زیبا

سلام رفقا....

چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود ...

چقدر منتظر این لحظه بودم...که وبلاگ خودمو با شیوه ی خودم...خودم...فارغ از دغدغه های کنکور ادارش کنم...انگار دارم نفس میکشم..

این روز ها پر اتفاقای های جالبه...

این که چقدر دیر رسیدم به این جا و بوی کپک وبلاگم در فضای مجازی پیچیده به علت فعالیت غیورانه من در اینستا گرامه.....

در هر صورت من بر گشتمو و به احتمال زیاد قراره این وب رو چند نفره اداره کنمش.....

دم تمام با مرامایی که تو این مدت کامنت گذاشتن بالاخص این نیایش با وفا گرم....جبران میکنم...

یا حق

 

از بلاگ " به سوی حق"

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد. وقتی تخم مرغ به وسیله نیرویی از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود. تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود.

عیدتون مبارک

 

عید صیام آمد و ماه صیام رفت / لطف تمام آمد و فیض تمام رفت

شد عید فطر و لطف خدا باز تازه شد / گرد غم گناه ز جان عوام رفت

عیدتون مبارک

ایستگاهی برای تشکر

نمیدونم ...یه جا هایی باس شرمنده شی از خودت یا نه

نمیدونم رفقا

   اسم این بلاگ ایستگاه رستگارانه

 اینم آدرسش

Rastegaran.linblog.ir 

هرکاری کردم متاسفانه نشد لینکش کنم ...علتشو نمیدونم...تو پیوند های وبلاگ میذارمش و پس از ثبت میبینم تغیرات ثبت نشده

نمیدونم چرا آدرسو وبو به عنوان اسکریپت غیر مجاز میشناسه

..از اون جایی که ایشون(صاحب بلاگ خیلی خانومی کرده)منو بدون هیچ توقعی لینک کرده

پس لازم دونستم از محبتش تویه پست جداگانه ازش تشکر کنم...ممنون عزیزم

لطف اگه کسی راهی داره بگه

چون نه تو پیوند های وبلاگ نه در پیوند روزانه ثبت میشه

شیرین ترین اعمال شب قدر

کارت پستال شب قدر

 

رفقا... این آخرین شبه ...مهمترینش ...هر کاری می خواهید بکنید همین امشب وقتشه.. جدی بگیرش ..

چه تضمینی هست سال دیگه هم دعوتت کنن...خب ازش استفاده کن...مثل آخرین فرصت هایی که واسه خوندن جزوه ها ی امتحانت داشتی....کریم تر از اونی هست که بخواین ازش و نده ، اون مهربونی که تو گناه میکنی و اون خجالت میکشه

راستی امشب اگه وقت کردین یه زنگ به این شماره بزنین: 05132003334 

شماره یه طبیب حازقه ...یه وکیل عالی ..که هیچ منشی نداره ...دست خالی برتون نمیگردونه...

آره این شماره حرم امام رضاس...شاید لازم باشه باهاش حرف بزنین

شاید این شیرین ترین قسمت اعمال شب قدر باشه ..

خصوصا واسه کسایی که بد دلشون گرفته...( قابل توجه گرگ خاکستری)

(بچه های خراسان رضوی 051 رو نزنن)

# التمای دعا...

 

...و برای مولای محراب کوفه

 

عکس های شبهای قدر (2)

و این بار هم تو بودی که رستگار شدی ...

و منی که 1400 سال پس از تو دوباره یتیم شدم...

این تنها فرق تو نبود که شکافته شد...

عمق آن شمشیر  نه به اندازه شکافتن فرق تو ..که به عمق شکافتن مرز های محدود زمان که 1400 سال بعد باید در قلب ما فرود بیاید..آن روز مکر شیطان هم شکست خورد ...گمان میکرد اگر آیینه ای را بشکند خورشید میمیرد.

و ما هر آیینه حیران تر که خالق افسانه خیبر...چگونه آن گونه مظلومانه  شهید ترور  می شود...و مولود کعبه را چه شیرین بیاید چنین مرگی ...مگر آنان با تو چه کردند...؟!؟ 

و قطره های خونی که نه از سر تو که از قلب انسانیت چکید...

و من روز ها ی هفته را میشمارم که کی جمعه ای بشود و منتقم تو بر منبر مسجدی  تکیه زند که سال هاست شرافت محرابش را خلقی نیست که نشناسد

 و من هراسان به این می اندیشم که نکند من با دل نور چشم تو کاری بکنم به مراتب بد تر از آنچه با تو کردند...

مولا جان...ای عصاره کعبه...ای جان رجب ...تویی فخر رمضان ...ای روح قدر...ای قران ناطق

این روز ها برای شیعیانت هم روز های سختی است...دعایی کن شاید ...شاید چون تو رستگار شویم

 

# رفقا ، التماس دعا

...شب هایی که از روز هم روشن تر است...

عکس های شبهای قدر (2)

 

خدایا در این شبهای قدر قدم هایی را که برایم بر می داری بر من آشکار کن

تا در هایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم

و در هایی را که به رویم میبندی به اصرار نگشایم . . .

ایام قدر رو  قدر بدونیم رفقا...

التماس دعا...

 

# پینوشت : آهنگ وبو به احترام این مدت بر میدارم..این آهنگ هم مال وبلاگ ایستگاه رستگاران....تازه لینک شده..بهش سر بزنید .یاحق

تولدم مبارک

 

گاهی آدم ها دنبال یک نقطه تفاخر میگردن..حالا این نقطه تفاخر میشه ماه تولدشون ...سال تولدشون ....

خانواده شون ....و شغل شون ...رشته تحصیل شون ...

گاهی تو این بین این پیدا کردنه به نقطه اشتراکات جالبی میرسن و بهش فخر میکنن....

مثلا این که روز تولدشون با تولد فلان آدم مشهور یکی بوده...

حالا بگذریم این کار مثبته یا منفی

اما من دنبال اینم که شادیمو با دیگران تقسیم کنم...

19 سال  پیش خرداد همین روز به دنیا اومدم....

خب خدا رو شکر ...زندگیم بالا پایین زیاد داشته ...خوب و بد رو با هم داشته ...گفتم خب خدا رو شکر چون تو همه ی این بالا پایین بودن سعی کردم شبیه یه انسان زندگی کنم....فارغ از همه ی اون خطا هایی که در گذر زمان به بالغ شدن فکرم کمک کرده...

راستی کلی مقدمه بافی کردم که بگم من تا الان چند نفر رو پیدا کردم که تو این روز به دنیا اومدن...

1 پروفسور مجید سمیعی 2 . جناب آقای رضا کیانیان 3. لویی گی لوساک ( فشار نیار تو فیزیک شیمی خوندی اسمشو) 4 . خودم!

البته بماند که تا پیدا کردن این آدما معتقد بودم روح دکتر شریعتی در من حلول(!) کرده.. چون روز تولد من با درگذشت این هشهری گلم تو یک روز بوده...

بعدا متوجه شدم که اسلام هیچ عقیده نسبت به این قضیه نداره و منم نظرمو خیلی شیک و مجلسی پس گرفتم

از همین جا به هر کسی که تو این روز به دنیا اومده تولدشو تبریک میگم

اگه زندس براش آرزوی عشق و ثروت و سلامتی و حسن عاقبت میکنم....

اگه مرده هم که... مغفرت!

از همین تیریبون هم از رفیقم فاطمه عزتی  و سمانه فیروز آبادی نهایت تشکر رو دارم که تولدمو تبریک گقتن...

به قول احسان علیخانی : دوست زیاد ...رفیق کم

من این جا از همه ی رفقا التماس دعا دارم...

فقط برام دعا کنید... لطفا ....

به نقل از وبلاگ ساکنان آسمان

عکس نوشته امام زمان

!!! ـآخرین اطلاعیه-!!!

cutest teddy bears%285%29 عکس خرس های عروسکی دوست داشتنی

من میرم

اما...

بر میگردم 

.

.

قوی تر ...

 

 

 

 

# این وبلاگ تا پایان کنکور (24 تیر ماه) تعطیل می باشد.

عکس نوشته های رمانتیک کارتونی

 

ﺧﺐ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺁﻣﺪ،ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﺪ
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ .... ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺳﺮ ﺧﺎﮎ، ﻭﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ..
ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔِﻞ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻨﮓﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺸﮑﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﺪ،
ﻧﺮﻭﺩ،
ﺑﻤﺎﻧﺪ،
ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ
ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯾﻢ . 
ﻣﺜﻞﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺎﺑﺮﻭﻧﺪ،
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ،
ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ.

بوی قهوه

عکس نوشته های رمانتیک کارتونی

ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ "تو
ﺑﻮﯼ
مزرعه قهوه می ﺪﻫﺪ...
ﺗﻤﺎﻡ
ﺑﯽ خوابي ﻫﺎﯼ من
ﺗﻘﺼﯿﺮتوﺳﺖ...
ﺍﯼ
ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺩﻭست ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ... !

به وب نیایش سربزنید

{من بهت ده دلار دادم . اون بهت بیست دلار داد

تو فک کردی اون بهتره چون بهت بیشتر داد!

ولی اون دویست دلار داشت, و من فقط ده دلار رو داشتم!

تمامت رو بزار

من به تلاش زیاد و شانس اعتقاد دارم،

و اولی، منجر به دومی می شود...

جی. کی. رولینگ } 

وای به حال بنی صدر

 

پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که  شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟»
برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»

امام جماعت شیش ماهه

 

امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!!

می رم خلیم بخرم

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»

دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم!
به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» 

قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. 
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.  در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. !

 

روز جوان مبارک

http://s4.picofile.com/file/7892141284/Beautiful_Flowers.jpg

روز اول چون خدا خشت جهان را می سرشت...
ملک جنت را به زير پای مادرها نوشت...
ضلع پايين پای شش گوشه ولی اثبات کرد...
زير پای يک پدر هم مي شود باشد بهشت!!! 
ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک...